من زنم...
با دستهایی که دیگر دلخوش به النگوهایی نیست
که زرق و برقش شخصیتم باشد
من زنم...
و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریههای تو
میدانی...؟
درد آور است که من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی
قوسهای بدنم به چشمهایت
بیشتر از تفکرم میآید
دردم میآید...
باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم
دردم میآید...
ژست روشنفکریت فقط برای دختران غریبه است
به خواهر و همسرت که میرسی قیصر میشوی
دردم میآید...
در رختخواب با تمام عقایدم موافقی
و صبحها از دنده دیگری از خواب بیدار میشوی
تمام حرفهایت عوض میشود
دردم میآید...
نمیفهمیتفکر فروشی بدتر از تن فروشی است
حیف که ناموس برای توست نه تفکر
حیف که فاحشه مغزی بودن
بی اهمیت تر از فاحشه تنی است!
من محتاج درک شدن نیستم
دردم میآید خر فرض شوم
دردم میآید آنقدر خوب سر وجدانت کلاه میگذاری
و هر بار که آزادیم را محدود میکنی
میگویی من به تو اطمینان دارم اما اجتماع خراب است
نسل تو هم که اصلا مسئول خرابیهایش نبود...!
میدانی...؟
دلم از مادرهایمان میگیرد
بدبختهایی بودند که حتی میترسیدند باور کنندحقشان پایمال شده
خیانت نمیکردند...نه برای اینکه از زندگی راضی بودند
نه...خیانت هم شهامت میخواست
نسل تو از مادرهایمان همه چیز را گرفت
جایش النگو داد...
مادرم از خدا میترسید
از لقمه حرام میترسید
از همه چیز میترسید
تو هم که خوب میدانی ترساندن بهترین ابزار کنترل است
دردم میآید...
از این همه بی کسی دردم میآید...!